روزی باران شدیدی می بارید.
ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد.
در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی!
کجا با این عجله؟

همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟

همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت.

چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.

فریاد زد: آهای ملا!
مگر حرفت یادت رفته؟
تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟

ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم!!!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Casey روزگار | پورتال جامع مجازی ایرانی دکتر فوق متخصص جراحی پلاستیک فراز ایران آرین افشار فروش فوق العاده پارکت لمینت ویژه ایام نوروز همگام هنر علیشیخ هدایای ولنتاین در سال 2020 - هدایای مردانه و زنانه