با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ 
یک زن و شوهر با 4تا بچشون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه، 
قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، 
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد 
و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود 
که پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند.!

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد 
و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد 
و روی زمین انداخت،سپس خم شد 
و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد 
زد و گفت: ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاده!

مرد که متوجه موضوع شده بود،
بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:
متشکرم آقا.!

مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش 
بچه هایش شرمنده نشود،
کمک پدر را پذیرفت،بعد از ینکه بچه ها 
بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،
ما آهسته از صف خارج شدیم 
و بدون دیدن سیرک به طرف خانه  برگشتیم 
و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم!

"آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم"
ثروتمند زندگی کنیم، 
بجای آنکه ثروتمند بمیریم!
انسانیت نهایت دین داریست!

 

از خاطرات چارلی چاپلین


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کلینیک اچ پی وی (HPV) ديزل ژنراتور انجمن زيست شناسي دبيرستان شهيد باهنر 5 Barbara فروش دوربین مداربسته حفاظ ساختمون paydarwp tasder گربه سگ Mike